سلام اینم اولین داستان عاشقانه چهارساله

داستان از جایی شروع می شه که...

در یک روز تابستانی در یکی از رستوران های دوستم نشسته بودیم در انجا چندین کارگر کار می کردن که یکی از آنها یک خانم سن بالا بود که یک دختر داشت اون دختر خیلی شیطون و بازی گوش بود .

این دختر با هزارتا فریب و نیرنگ خودش به من نزدیک کرد که از موقعیت من و ماشین من سوء استفاده کنه و بتونه به همه چیز دست پیدا کنه منم تقریبا به حرفش گوش می دادم اما بخاطر این گوش می دادم چون می خواستم من به یک بنده خدا برسونه که قبلا خیلی دوستش داشتم اما اون عشق قدیمی من خیلی تغییر کرده بود باوجودی که همش دنبالش می رفتم و همش باهاش بودم اما اون با برخورداش من سرد می کرد حتی مادر این دختره که داخل رستوران دوستم کار می کرد چند بار رو مخ من رفت که برم خواستگاری این دختره و من هم دیگه راضی شده بودم اما اون همش با رفتارش با حرف هاش باعث می شد من از اون دورتر و دورتر بشم تا جایی که ارتباط ما برا همیشه با هم قطع شد و از هم دور شدیم ولی من با این وجود هراز گاهی که گذرم به سمت خونه آنها می افتاد از دور پشت پنجره اتاق اون می ایستادم تا شاید اون رو ببینم .

ادامه در قسمت دوم

نظرات شما عزیزان:

سحر

ساعت11:49---16 ارديبهشت 1395

[وب سایت]

پشت پنجره ی دختره بده میری؟؟
پاسخ:پشت پنجره ی دختره بده میری؟؟ چی؟

نام :

آدرس ایمیل:

وب سایت/بلاگ :

متن پیام:

نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: